اصلاً شاهنامه از کجا آمده؟
شاهنامه از جای خاصی نیامده و از همه جا آمده، داستانهای شاهنامه مبتنی است بر افسانهها و روایتهای مختلفی که از سراسر ایران و در طول تاریخ سینه به سینه نقل و جمعآوری شده. اساطیر و اعتقادات اوستایی و زرتشتی، داستانهای فولکلور جن و پری و فرهنگ باستانی ایران از دیگر منابع این داستان شاهکار است که آقا فردوسی آنها را با تردستی تمام به شعر تبدیل فرمودهاند.
آقا و سرورهر جنبندهای که قلم به دست دارد و به زبان فارسی مینویسد از جمله من، همکارانم، همکارانشان و دیگر دوستان و آَشنایان و بستگان و خانمها و آقایان نویسندگان و شعرا و ... . استاد سی سال عمرش را به پای شاهنامه گذاشت و آخر سر هم آن سلطان محمود ناخنخشک حق او را خورد، اما تاریخ پاداش رنج فردوسی را داد، بدون او ما اصلاً فارسی نداشتیم، والا!
این آقا کیومرث در تمام متون باستانی و اسطورهای ایران چونان نقش پررنگی دارد که حتی با وایتکس هم پاک نمیشود و بیخودی امتحان نکنید! در موردش روایت زیاد است، جایی گفتهاند او اولین بشر آفرینش بوده و جای دیگری مثل همین شاهنامه خودمان، شده اولین شاه ایران و بزرگجد پیشدادیان. خلاصه که گویا همه آن قدیم و ندیمها با تمام وجود باور داشتند چو کیومرث نباشد، قاعدتاً ایران هم مباد!
در خدمت و خیانت هنرمند چپ
به بهانه درگذشت سایه...
هوشنگ ابتهاج درگذشت و ما یکی دیگر از غولهای کلاسیکِ معاصرمان را از دست دادیم همانطور که میتوان حدس زد در آیندهای – به امید خدا خیلی دور – باز هم چنین فقدانهایی را تجربه خواهیم کرد. درگذشت یک شاعر، یک مبارز و یک اندیشمند به خودی خود خسرانی است جبران ناپذیر اما وضعیت بدتر هم میشود وقتی که یکی از مشاهیر زبان و ادبیات از دنیا میرود و فضای مجازی ناگهان پر میشود از دادگاههای صحرایی و نظامیِ «محاکمه هنرمندی که یک مهره سوخته سیاسی چپها بود». به یکی میگویند استالینیست، یکی دیگر را تا حد انشانویس پایین میآورند، یکی را کلا میکوبند و همه این قاضیان مجازی در یک ویژگی با هم مشترکند، «تفکرات لیبرالی و شبهلیبرالی». این اساتید اگر خیلی بخواهند به سایه و براهنی و بهآذین و غیره رحم کنند با لحنی طلبکارانه و با منتی تام و تمام گناه چپ بودن را به آثار هنریِ غیر سیاسی آنها میبخشند و تازه احساس روشنفکر پیشرو بودن هم میکنند. بگذارید همینجا متوقفتان کنم، من – در معنای آکادمیک کلمه – نه چپ هستم نه راست، همانقدر از استالین متنفرم که از هیتلر و از او هم اندازه ترومن متنفرم. بحث من در مورد «جنایت انگاری چپ سیاسی برای توسعه یک دیکتاتوری لیبرالی» است. در این دیدگاه تند و تیز نویسنده و اندیشمندِ چپ، شریک جرم تمام کردهها و نکردههای دیکتاتورهای کمونیست میشود. استالین کشته است؟ پس همه شما قاتلید! رویکرد منتقد نه نقد دیدگاه بلکه تخطئه مؤلف است. اعلام بخشش به خاطر «هنر غیر سیاسی» هم مسخره است، هم خودمحورانه. در این نگاه هنر چپ متعهد بالذات ناکارآمد تصور میشود. در حالی که گورکی، شولوخف، سارتر، آستوریاس، آنانتاتو، زولا و دهها تن از بزرگترین نویسندگان تاریخ هم چپ بودهاند و هم رویکرد سیاسی خود را در آثارشان استفاده کردند و شما اصلاً در جایگاهی نیستید که چنین هنری را ببخشید یا نبخشید. و این چیزی است که همه عمداً نادیده گذاشتهاند. هنرمند بزرگ را اثرش معرفی میکند، سیاسی باشد یا نه، باب میل ما باشد یا نه و هیچ گوشیبه دست مجازی صلاحیت این را ندارد که غولهای ادبیات ایران و جهان را صرفاًً به خاطر رویکرد سیاسیشان
زیر سؤال ببرد.
از شماره 1 شاهنامه بخوانیم، همراه با مقادیر زیادی نمک!
داستان ایران و توران، به زبانی که همه میفهمند، حتی شما دوست عزیز!!!
مثلاً مقدمه:
رودهدرازیهایش باشد برای وقتی که این داستان از آب و گل درآمد و گرفت و شما خوشتان آمد. فعلاً در جریان باشید که از همین شماره اول، هر هفته با شاهنامهای که به زبان خودمان برایتان نوشتهام در خدمت شما خواهم بود. امیدوارم بخوانید و لذت ببرید.
فصل اول: زمانهای قدیم، زمانهای خیلی خیلی قدیم
اولین پادشاه ایران زمین مردی بود دادگر، عادل و مؤدب به نام کیومرث. این جناب کیومرث پسری داشت یکپارچه آقا، شاخ شمشاد، شجاع، دلیر و فرهیخته به نام سیامک. روزی از روزها به آقا سیامک اطلاع میدهند که چه نشستهای؟ خزروان دیو برای تاج و تخت پدرت شاخ و شانه کشیده. او هم که پسری اهل کوچکتری و بزرگتری بود راه افتاد که برود و این خزروان، یا هر خر دیگری که نامش باشد را چک و لگدی کند و برگردد. اما حقیقت امر این است که گلچین روزگار امانش نداد و خزروان شکم او را درید و سیامک را بدون اینکه خود او دوست داشته باشد به ملکوت اعلی شتاباند.
این فقدان سراسر ایران زمین را در بهت و ماتم فرو برد و سراسر مردمان و درباریان به جایگاه کیومرث در دل کوه آمدند و سالی را به عزا و سوگ گذراندند. سپس خدا به کیومرث اذن داد که میتوانی کینه خزروان را داشته باشی و برو و انتقامت را از این دیو پلید پلشت چرک بی شخصیت بگیر. کیومرث هم دست نوهاش هوشنگ را گرفت و لشکر کشیدند سمت خزروان. این تو بمیری دیگر از آن تو بمیریها نبود و دو نفری دمار از روزگار خزروان درآوردند و دهان او را بر انواع کفپوش و آسفالت کوفتند و تازه بعد از این بود که کیومرث گفت: «آخیش! انتقام گرفتیم». پادشاهی کیومرث بر ایران سی سال طول کشید و بعد از درگذشت او هوشنگ به پادشاهی ایران رسید.
هوشنگ چهل سال بر ایران ما حکم راند. هوشنگ شاه یک بار به تفرج رفته بودند که دیدند ماری بدهیبت، بیشرف و کثافت نزدیک میشود. پادشاه سنگی برداشت که با آن مار را نفله کند، وقتی سنگ را بر زمین زد مار – چونان نئو در ماتریکس – جاخالی داد و فرار کرد اما از جای برخورد سنگ با سنگی که روی زمین بود جرقهای برخاست و به روی تکه چوب خشکی افتاد و سر همین مسخرهبازیها آتش الکی الکی کشف شد.
هوشنگ اینقدر از این ماجرا لذت برد که شب را به خوردن نوشیدنیهای مجاز، کباب، بیفتک، پیتزا، تخمه، آجیل و دیگر تنقلات گذراند و همانجا مقرر کرد سالگرد این کشف را جشن بگیرند و نامش را هم جشن سده گذاشت. در زمان هوشنگ پوشش آدمیان حالت مناسبی به خود گرفت، با کشف آتش امکان آهنگری و ریختهگری به وجود آمد و صنایع معدنی هم پیشرفتهایی به خود دیدند. بعد از فوت هوشنگ نوبت پسرش بود، طهمورث.
طهمورث مردی بود بسیار دادگر، آدمی بود عادل و از هر بدی و غرور و تزویری به دور بود و بر راه درست اصرار داشت، ثمره این اصرار را هم گرفت و به فرّه ایزدی رسید (توضیح جدی: فرّه ایزدی یا فرّه شاهی نوری بود که در اثر وارستگی، دوری از خطا و گناه و غرور و دروغ و تزویر بر چهره شاه میافتاد و فرّه نماد مشروعیت واقعی یک پادشاه
بود).
طهمورث نبردهای زیادی با دیوها کرد، گاهی آنان را با افسون و جادو طلسم و دربند میکرد و گاهی با گرز و شمشیر و انواع سلاحهایی که از زمان بابا هوشنگ ساخته شده بود آنها را به چند قسمت نامساوی تقسیم مینمود. به او طهمورث دیوبند میگفتند و لازم به ذکر است او با سیاوش طهمورث هیچ نسبتی نداشت، مخصوصاً سیاوش اکبرپور! پادشاه اینقدر دیوهای بدبخت را شَتک نمود که آنها بالاخره از رو رفتند و گفتند «اگر دست از سر ما برداری، به تو خدمت خواهیم کرد.» و چون طهمورث مرد حسابگری بود و موجودات ذرهبینی در وجودش رخنه نکرده بودند این معامله را قبول کرد.
دیوها انواع و اقسام زبانهای زنده و مرده روزگار را به هوشنگ و ایرانیان آموختند و این شروعی شد بر ورود دانش روز به خاک ایران زمین. ایران آن روزگاران پیشرفت زیادی کرد آن هم سریع، فوری، انقلابی طوری که مردم احساس آرامش بِکُنند. در زمان طهمورث دامداری و پرورش و تربیت حیوانات به عُلو درجات رسید. بعد از طهمورث نوبت رسید به چه کسی؟ جمشید!
روایت شازدهای از اصل و اسب افتاده
لادن عظیمی
خبرنگار
هوشنگ گلشیری «شازده احتجاب» را خوشاقبالترین اثر خود میدانست.
گلشیری در شازده احتجاب به شیوه جریان سیال ذهن زوال یک خاندان را روایت میکند. داستان در برههای از تاریخ رخ میدهد که قدرت از خاندان قاجار به خاندان پهلوی منتقل شده و اصلیترین شخصیت کتاب، شازدهای قاجاری است که به نظاره دودمان برباد رفتهاش نشسته است.
«شازده احتجاب» با خردهروایتهایی که از دل اوهام و خاطرات شخصیتها نقل میشود؛ تصویر کاملی از استبداد و خودکامگی خانوادههای صاحب قدرت و منصب را به نمایش میگذارد.
مهمترین ویژگی این کتاب که آن را در گروه آثار مدرن ادبیات ایران قرار میدهد؛ شیوه خاص روایتگری داستان است.
گلشیری از چهار دسته زاویه دید برای پیشبرد پیرنگ رمانش بهره برده است. زاویه دید دانای کل محدود به شازده، زاویهی دید دانای کل محدود به فخری، تکگویی شازده، حدیث نفس فخری زوایایی هستند که گلشیری مخاطب را دعوت میکند تا از دریچه ذهن و زبان آنها با جهان شازدهای از اسب و اصل افتاده مواجه شود.
از طرفی قصه کاملاً درونی روایت میشود. و از طریق همین روایت درونی است که مخاطب به اوضاع آشفته عمارت شازده پی میبرد. به بیانی دیگر آشفتگی که از طریق جریان سیال ذهن به مخاطب منتقل میشود در کنار درونی بودن روایت، فرمی را در داستان به خدمت گرفته است که کاملاً همسو با محتوا پیش میرود. فرمی که گویی هرآن در حال فروپاشی است و ساختار داستان را ازهموپاشیده و متلاشی مینمایاند. چرا که باید روایتگر ماجرای تلاش یک نسل باشد.
محتوایی که بیانگر پوسیدگی و زوال عمارت شازده است. عمارتی که خود نمادی است از پایان دوران ارباب و رعیتی و خان و خانسالاری. نمادی که با پردازش شخصیت دیگرآزار شازده و شخصیت خودآزار فخری به خوبی ساخته و پرداخته شده و با انفعال این هردو در سیر داستان، پایان فاعلیت اربابان را نشان میدهد.
«شازده احتجاب» بدون شک یکی از تکنیکیترین رمانهای تاریخ ادبیات فارسی است که توانسته طلایهدار شیوه روایت نو و پیوند درست میان فرم و محتوا باشد. و این خود مهمترین دلیل خوشاقبالی این اثر است. خبرنگار